زن يخي

احسان توکلي
ehsantl@yahoo.com

اولین بار توی لابی هتل دیدمش، ساکت و آروم، با وقار و متین کنجی ساکت نشسته بود و کتاب میخوند. لابی هتل پر بود از جوونایی که با وسایل اسکی آماده صعود به قلعه بودند. برف همه جا رو سفید کرده بود، و سوز شدیدی میومد. لابی هتل گرم و خشک بود و صدای پای جمعیت روی چوبهای کف سالن غوغا به پا کرده بود; اون هنوز یه گوشه ای نشسته بود، دورترین نقطه به بخاری وسط سالن و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه به کتاب خوندن ادامه می داد.
- چی شده ؟ چرا ماتت برده ؟ - دوستم با آرنج به پهلوم زد ... دوستمو رو متوجه اون دختر کردم و اون بدون مقدمه گفت : به نظر می آد یه زن یخی باشه!! – خیلی برام جالب بود، تاحالا یه زن یخی رو از نزدیک ندیده بودم...

***

با یه بهونه از تیم جدا شدم و اون روز رو تو هتل موندم. حالا همه بیرون رفته بودن و لابی خلوت بود، یه صندلی پیدا کردم و بردم کنارش نشستم. سرشو هم برنگردوند. شاید اصلا متوجه من نشده بود. به آرومی گفتم : میتونم اینجا بشینم ؟ - واون سری تکون داد....

***

فکر کنم نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم ولی اون هیچ حرفی نزده بود و داشت کتاب میخوند. حتی پلک هم نمیزد، چند بار فکر کردم شاید مرده باشه، ولی ورق زدن کتاب چیزی دیگه ای رو میگفت.
- هوا خیلی سرد شده، نه ؟ - آره، سرده.
خوب برای بار اول خوب بود. تونستم دو کلمه باهاش حرف بزنم. نگاهم تو چشماش بود و نگاهش تو کتابش.
- شما هر سال زمستون اینجا میان ؟ - نه!
تجربه خوبی برای صحبت کردن با دخترها نداشتم ولی این یک به نظر خیلی سخت میومد...

***

... شش ماه از آشنایی من و اون گذشته بود. توی یه شرکت کامپیوتری کار میکرد و اوقات دیگرشو به خوندن کتاب و ورزش کردن تلف میکرد، چند بار در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم. عاشقش نبودم و حالا که فکر میکنم میبینم که اصلا دوسش هم نداشتم، چیزی که منو بهش چسبونده بود چیزه دیگه ای بود، شاید متفاوت بودنش ، شاید فقط یه عادت بود ، شاید ....

***

جشن عروسی رو تو خونه گرفتیم و به دعوت کردن چند تا از دوستای نزدیکمون بسنده کردیم. حالا منو و اون یکی شده بودیم. من و یک زن یخی... واقعا برام جالب بود، شایدم از روی کنجکاوی; میخواستم بدونم توی رختخواب هم بدنش مثل یخ سرده یا نه ؟! . تا اون موقع اینو نفهمیده بودم، فکرهای عجیبی اومد به ذهنم که نکنه تابستون، زنم آب بشه ؟!!... و بعدها فهمیدم که غیر از اخلاقش چیزه دیگه اش شبیه یخ نیست، شایدم اشتباه میکردم...

چند هفته از ازدواجمون گذشته بود و احساس خاصی نداشتم، توی این چند هفته در مورد ماه عسلمون که عقب افتاده بود، صحبت کردیم. چون تابستون بود، هرجا رو پیشنهاد میدادم خیلی به نظر اون گرم بود و میگفت که نمیتونه بیاد! آخر سر هم از احساسات من سو استفاده کرد و گفت : مگه منو دوست نداری ؟ پس هر جا که من گفتم بریم.
به ناچار قبول کردم....

***

قطب جنوب! جایی بود که انتخاب کرده بود، به زحمت یه تور مسافرتی پیدا کردیم که هر سه ماه یه بار پرواز غیر مستقیم داشت به قطب.
و بالاخره ما راهی شدیم...

تو هواپیما همش تو این فکر بودم که میتونم اونجا رو تحمل کنم!؟ قیافه اون که خیلی شاد بود و تو طول سفر دست منو سفت گرفته بود. اونجا بود که حس کردم چقدر دستاش سرده..

***

... اولین منظره ای که بعد از پیاده شدن از هواپیما دیدم، حقیقتا" هیچی نبود. سفیدی، سرما و یخ. برگشتم و بهش نگاه کردم، چشماش از همیشه براقتر بود، انگار گمشده اشو پیدا کرده بود. خودمو راضی کردم که چون اون خوشحاله پس من هم باید خوشحال باشم...

***

... کلبه ما نزدیک یه کمپ بود که جمعا به 12 نفر نمیرسید، از برق و گاز و تلفن هم خبری نبود......

***

... یک ماه بود که تو قطب بودیم. قرار بود 21 روزه برگردیم ولی برای بدی هوا همه پروازها کنسل شده بود... من دیگه طاقت نداشتم و هر روز به کمپ اصلی سر میزدم که جویای اخبار بشم....

***

فکر کنم 6 ماه میشد. دیگه تاریخ هم از دستم رفته بود،یه روز بهش اخطار دادم که اگه برنگردیم کارم رو از دست میدم ولی اعتنایی نکرد.....

کم کم داشت حوصله ام سر میرفت، اخلاقش عوض شده بود و یخ تر از همیشه و این منو دیوونه میکرد، اصلا به من توجهی نمیکرد و مثل یه تیکه یخ بهم نگاه میکرد.

.... دیگه از بی تفاوتی گذشته بود و هر روز سر هر مسئله ای دعوا میکردیم..
شبها هم کارش شده بود قدم زدن تو برف و یخ، نمیدونم چه جوری تک و تنها گم و گور نمیشد..

... یه روز تابستون قطبی بود که آفتاب با زاویه مایلش بهم می تابید، شاید برای اولین بار بود که سایه خودمو تو قطب میدیدم..... تصمیمو گرفت، یه تصمیم بزرگ.... به کمپ اصلی رفتم و یه بلیط یه نفره به خونه گرفتم....

مرداد 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30656< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي